اتفاقی که به خیر گذشت
سلام دختر گلم نرگس جونم.
پریروز بعد از ظهر(میخواستم همون روز بنویسم وقت نکردم) یه کاری کردی که هممون رو ترسوندی و خیلی نگران شدیم.
میخواستم کیک درست کنم قبلش گفتم بخوابونمت ولی از هر راهی وارد شدم فایده نداشت ، بردمت توی آشپزخونه پیش خودم دیدم نهههه میخوای اذیت کنی سر تو همه چی میبردی دیدم اینطوری حواسم پرت میشه و اذیت میشم بی خیال کیک شدم. یه مقدار لوبیا داشتم که پاک کنم برداشتم رفتم بیرون تو ایوون و نشستم پاک کردنش یه بستنی هم گذاشتم دستت که مشغول بشی ولی بازم میومدی دور و برم لوبیا ها رو برمیداشتی و پرت میکردی و...
لوبیا ها رو ازت گرفتم ریختم تو سینی ، یه دفه باباجون رو دیدی که میخواست بره باغ ناری یه کم دنبالش بهونه گرفتی که بری ولی بابا راضیت کرد و نرفتی یه دفه بعد از چند دقیقه ای اومدی پیشم و گفتی مامان اینو درآش (یعنی اینو درش بیار) گفتم چی ، بینیت رو نشون دادی دیدم وااااای یه لوبیا رو زدی رفته تو بینیت. خدای من حالا چیکار کنم رفته بود بالا فقط یه کمیش پیدا بودمن و باباجون و مامان جون هرکاری کردیم یه طوری درش بیاریم نتونستیم. تازه بدتر هم شد رفت یه جایی که دیگه پیدا نبود.
این کارو قبلا" هم انجام داده بودی یه مهره تسبیح زدی تو بینیت و مجبور شدیم بردیمت دکتر تا درآوردش. این دفه چون پیدا نبود بیشتر ترسیده بودم.
بابا جون و بابایی خودت بردنت دکتر تا با وسیله مخصوص درش بیارن ولی متاسفانه اینجا دکتر متخصص نبود و بردنت پیش دکتر عمومی اونم خیلی جیغ و دادت رو درآورده بود و نهایتا" بینیت رو زخم کرد و نتونست درش بیاره تا اینکه بابایت تصمیم گرفت ببردت یاسوج.
منم تو خونه بودم به خاطر نسترن که تنها بود نتونستم همراهشون برم. هرچه گفتم منم ببرین گفتن نههه خودمون می بریمش. منم تو خونه کارم فقط گریه بود و دعا و .... از خدای خوب و مهربون برای دختر گلم.
خلاصه بردنت یاسوج وپیش یه دکتر متخصص تا اینکه خیلی راحت درآوردش. ماجرا ختم به خیر شد.
دکتره هم اولش گفته بود این یه کار راحتی هست من انجام نمیدمو بابا عصبانی شده بود که یعنی چی دکتر عمومی که نتونست و شما هم .. تا اینکه اسم داییم رو برده بود که به سفارش داییم رفته بودن پیش اون دکتر و دکتره سریع راضی شده بود . این هم وجدان کاری بعضی از دکترا
دکتره گفته بود اگه یه دونه ریزتری مثل ماش بود میدونید که چقدر خطرناک بود و دیگه به این راحتی درنمیومد و باید جراحی میکردیم و چقدر برای بچه کوچولو سخت بود.
خدا خودش به هممون رحم کرد . خدایا هزاران مرتبه شکرت .
تمام نگرانی ما به خاطر این بود که نکنه خدای ناکرده لوبیا بره بالاتر و خطرناک باشه . چون یکی از آشناهامون که پسرش کوچیک بوده وقتی درازکش بوده یه لوبیا نمیدونم از راه بینیش یا گلوش میره بالا و به مغزش میرسه و...
هرکاری کردن دیگه دکترا هم نتونستن کاری بکنن و الان پسره که بزرگ هم شده 10-12 ساله هستش دست و پاهاش کاملا" فلج هست و روی ویلچر و...
خدایا تو محافظ همه فرشته های مهربون باش . دخترای گلمو به تو سپردم.