امروز من و نرگس
کلافه ام کرد
امشب دیگه واقعا" کلافه شدم از دست این حسنی
اخه این چیه که اینقد این دختره بهش علاقه داره منو کشت امروز از بس گفت نننی یعنی حسنی
حالا برین ادامه مطلب
امروز بعد از ظهر خواهرم رفته بیمارستان که ایشالا ببینه وقت زایمانش رسیده یا نه
نگهش داشتن و از عصر تا حالا بستریه . منو نرگس هم تنها بودیم تو خونه و بابای نرگس هم رفته بود یه مراسم قرآن خونی برا چهلم یکی از اقوام. اول که دنبالشون بهونه گرفت منم گفتم خاله میخواد بره یه نی نی خوشکل بیاره
بعد از اینکه مامانم اینا رفتن دیگه منو نرگس تنها بودیم داشتم ظرف میشستم دستم کفی بود موبایلمو آورده میگه
نرگس: مامان نننی یعنی حسنی (کلیپ حسنی رو خیلی دوست داره)
دستمو شستم براش حسنی رو از تو گوشیم آوردم . همین که شروع کردم به شستن ظرفا دوباره
نرگس: مامان آهو ( آهنگ آهویی دارم خوشکله ...) این آهنگ رو هم خیلی دوس داره، دوباره براش گذاشتم...
دوباره هی من شروع کردم به ظرف شستن ، و دختره ، مامان حسنی، چند ثانیه بعد مامان آهو ...مامان حسنی ...مامان آهو و....به همین ترتیب دیگه کلافه شدمسرش داد کشیدم که ناراحت شد و گریه کرد بغلش کردم و از دلش درآوردم....
خلاصه این هم نشد ظرف شستن برای ما
دوباره خواستم نماز بخونم گفت مامان حسنی، براش گذاشتم رفتم سر نماز وسط نمازم حسنی تموم شد و زد زیر گریه ، مامان حسنی...
وقت شام ، مامان حسنی...
تا اینکه تا دو ساعت پیش که دیگه واقعا" کلافه شدم از بس حسنی گذاشتم و منم مجبور بودم صداشو بشنوم، زنگ زدم باباییش خیلی با عصبانیت
باباییش اومد و بدتر شد چون حالا دیگه دو تایی ریختن رو هم به سر و صدا کردن
بعدا" نوشت: اول که کلی توپ بازی کردن و ذوق دختره منو کشته بود با اون قهقهه هایی که میزد طفلک از صبح تا شب باباش نیست خونه که باهاش بازی کنه وقتی به هم میرسن دیگه انگار دنیا رو به دختری دادن
گفتم تا پدر و دختر مشغول بازی کردنن این پستو بذارم ولی مگه گذاشت دنبالم اومده میگه مامان پاشو میخواست رو جام بشینه . منم مانعش نشدم و. نشست و کلی کامپیوتر زبون بسته رو به هم ریخت منم برای اولین بار گذاشتم هرکاری دوست داره به سرش بیاره . از فرصت استفاده کردم و ازش عکس گرفتم. این هم از عکساش
چه ذوقی میکنه دختره. الهی من به فدات عزیز دلم. ایشالا که همیشه لبت خندون باشه مادر جان
نیگا چه جوری نشسته انگار یه عمره با کامپیوتر سر و کار داره
برای اینکه جای منو ترک کنه سه چرخه اش رو آوردم گفتم مامان بیا سوار بید بیدت شو اونم خیلی سریع اجابت کرد ولی بازم که نذاشت منو باید سواریش میدادم. یه کم سواریش دادم خسته شدم سپردمش به باباش
عزیز دلم، عمو فردوسشم گذاشته پشت سرش با خودش میبره
حالا دیگه نوبت دوچرخشه. یه کمی میتونه پا بزنه . یه کوچولو که پا میزد و دوچرخه رو میبرد ذوقی میکرد و میگفت مامان پا، یعنی نگام کن خودم دارم پا میزنم
در این فواصل چند بار بابایی بردش که بخوابه ولی از پیشش در میرفت و سراغ یه چیز دیگه میرفت. خدا رو شکر فعلا" حسنی دیگه یادش رفته. حالا نوبت عمو فردوسه....
چند تا از حروف و اعداد رو از روش یاد گرفته اینقده ذوق میکنه وقتی درست میزنه رو دکمه هاش و تشویقش میکنه...
اینجا داره عمو فردوسشو نشونم میده میگه میخوام ببرم برا بابا
عجب پست طولانی شد
خلاصه ساعت 11 شب شد و دختره هنوز ما رو مشغول خودش کرده و نمی خوابه، چند کلمه می نویسم و چند دقیقه مشغول خانم خانما....
تا اینکه صدای بابایی دراومد که بیا بخوابونش. منم نت رو ولش کردم و رفتم سراغ خانمی
دوباره یادش به حسنی افتاد براش گذاشتم و درازش کردم تو جاش تا اینکه بالاخره اینقده نگاش کرد و بهش گوش داد تا اینکه خوابش برد...برای سلامتی دخترمون صلوات
تصمیم گرفتم حسنی رو از گوشیم پاک کنم. معتادش شده از وقتی گذاشتم رو گوشیم.
بالاخره دختره و بابایی هردو خوابیدن و اومدم بعدا" نوشت رو نوشتم.
هنوز از خواهرم خبری نشده . خدایا خودت کمکش کن.
ان شاالله به سلامتی آقا پسرشون امشب به دنیا بیاد و چشممون به جمالش روشن بشه. پست بعدی ایشالا میشه تولد نی نی آبجی جونم.
حالا هم ساعت 12 شب گذشت و رفتیم توی ماه آذر