اندر احوالات خودم
سلام مامان جون
خدا رو شکر می کنم یه ترم دیگه به خوبی و خوشی تموم شد. امروز آخرین روز کلاسام بود.
این چند روز آخر دیگه امتحان میان ترم گرفتم. دیروز سر جلسه امتحان، بچه ها مشغول جواب دادن به سوالا بودن . بعضی شون مشخص بود که خوب می نویسن ولی یکی دو تا از دانشجوهام معلوم بود که هیچی نمی تونن بنویسن و فقط به این ور و اون ور نیگاه می کردن.
یاد زمان دانشجویی خودم افتادم دلم برای اون دوران شیرین تنگ شد. یواشکی میگم من هم برام پیش اومده بود که درس نخونده رفتم سر جلسه امتحان بعدش چون چیزی نمی دونستم بنویسم نمی دونستم چیکار کنم از استاد سوال می پرسیدم مگر یه راهنمایی کنه کارساز باشه و....
خلاصه دیروز یکی دو تا از بچه ها فقط به اطرافشون نگاه میکردن، به من نیگاه میکردن و...
دقیقا حال خودم تو اون امتحانی که گفتم یادم اومد. الان می فهمم چه حسی بوده، نگاه استاد به آدم چه جوری بوده و....
برای دانشجوهام دعا می کنم که ایشالا موفق باشند همه این دوران شیرینه و تجربه های تلخ و شیرین زیاد داره .
یادش به خیر
کاش بتونم دوباره بخونم و ادامه تحصیل بدم
خوب مادر جان این اندر احوالات خودم بود که گفتم .
مادر جان تو دیگه هیچوقت تنبلی نمی کنی و ایشالا همیشه بهترین هستی. سعی کن از تجربیات بزرگتر ها استفاده کنی.
بعد از کلاس که اومدم خونه خیلی خسته بودم بعد ار ناهار من و نرگسم خوابیدیم تا عصر و حسابی خستگی در کردیم و بعدش دیگه به کارای خونه پرداختم.
خدا رو شکر دیگه از این به بعد پیش دخترم هستم ایشالا سعی می کنم بیشتر برات وقت بذارم.
یکی دو روزه یکی دیگه از دندونات میخواد دربیاد خیلی اذیت میشی.